
در دوران حکومت ولید بن عبد الملک اموى، ولیعهد و برادرش هشام بن عبد الملک به قصد حج، به مکه آمد و به آهنگ طواف قدم در مسجد الحرام گذاشت .
چون به منظور استلام حجرالاسود به نزدیک کعبه رسید، فشارجمعیت میان او و حطیم حائل شد، ناگزیر قدم واپس نهاد و بر منبرى که براى وى نصب کردند، به انتظار فروکاستن ازدحام جمعیت نشست و بزرگان شام که همراه او بودند در اطرافش جمع شدند و به تماشاى مطاف پرداختند.
در این هنگام حضرت على بن الحسین(ع) که سیمایش از همگان زیباتر و جامههایش از همگان پاکیزهتر و شمیم نسیمش از همه طواف کنندگان دلپذیرتر بود، از افق مسجد درخشید و به مطاف آمد و چون به نزدیک حجرالاسود رسید؛ موج جمعیت دربرابر هیبت و عظمتش واپس نشست و منطقه استلام را در برابرش خالى از ازدحام کرد، تا به آسانى دست به حجرالاسود رساند و به طواف پرداخت .
تماشاى این منظره موجى از خشم و حسد در دل و جان هشام بن عبد الملک برانگیخت و در همین حال که آتش کینه در درونش زبانه میکشید، یکى از بزرگان شام رو به او کرد و با لحنى آمیخته به حیرت گفت: این کیست که تمام جمعیت به تجلیل و تکریم او پرداختند و صحنه مطاف براى او خلوت گردید ؟ هشام با آن که شخصیت امام را نیک میشناخت، اما از شدت کینه و حسد و از بیم آن که درباریانش به او مایل شوند و تحت تأ ثیر مقام و کلامش قرار گیرند، خود را به نادانى زد و در جواب مرد شامى گفت : او را نمیشناسم .
در این هنگام روح حساس ابوفراس( فرزدق ) از این تجاهل و حق کشى سخت آزرده شد و با آن که خود شاعر دربار اموى بود، بدون آن که از قهر و سطوت هشام بترسد و از درندهخویى آن امیر مغرور خودکامه بر جان خود بیندیشد، رو به مرد شامى کرد و گفت : اگر خواهى تا شخصیت او را بشناسى از من بپرس، من او را نیک میشناسم .
آن گاه فرزدق در لحظهاى از لحظات تجلى ایمان و معراج روح، قصیده جاویدان خود را که از الهام وجدان بیدارش مایه میگرفت، با حماسههاى افروخته و آهنگى پرشور سیل آسا بر زبان راند، و اینک دو بیتى از آن قصیده و قسمتى از ترجمه آن: “هذا الذى تعرف البطحاء وطأ ته والبیت یعرفه والحل والحرم هذا الذى احمد المختـار والده صلى علیه الهى ما جرى القلم، این که تو او را نمیشناسى، همان کسى است که سرزمین بطحاء جاى گامهایش را میشناسد و کعبه و حل و حرم در شناسائیش همدم و همقدمند .
این کسى است که احمد مختار پدر اوست، که تا هر زمان قلم قضا در کار باشد، درود و رحمت خدا بر روان پاک او روان باد … این فرزند فاطمه، سروربانوان جهان است و پسر پاکیزه گوهر وصى پیغمبر است، که آتش قهر و شعله انتقام خدا از زبانه تیغ بى دریغش همیدرخشد …”
وقتى قصیده فرزدق به پایان رسید، هشام مانند کسى که از خوابى گران بیدارشده باشد، خشمگین و آشفته به فرزدق گفت : چرا چنین شعرى – تا کنون – در مدح ما نسرودهاى ؟ فرزدق گفت : جدى بمانند جد او و پدرى همشأن پدر او و مادرى پاکیزه گوهر مانند مادر او بیاور تا تو را نیز مانند او بستایم .
هشام برآشفت و دستور داد تا نام شاعر را از دفتر جوایز حذف کنند و او رادر سرزمین عسفان میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند .
چون این خبر به حضرت سجاد(ع) رسید دستور فرمودند دوازده هزار درهم به رسم صله و جایزه نزد فرزدق بفرستند و عذر بخواهند که بیش از این مقدور نیست .
فرزدق صله را نپذیرفت و پیغام داد: من این قصیده را براى رضاى خدا و رسول خداو دفاع از حق سرودهام و صلهاى نمیخواهم .
امام (ع) صله را بازپس فرستادند و او را سوگند دادند که بپذیرد و اطمینان دادند که چیزى از ارزش واقعى آن، در نزد خدا کم نخواهد شد .


